پدرم را در سانحه تصادف در كودكي از دست دادم و مادرم علي رغم وجود چندين خواستگار به خاطر من حاضر به ازدواج با هيچ يك از مردان فاميل و غريبه نشد.
دوران دبستان و راهنمايي مثل برق و باد گذشت. در دوران دبيرستان، مادرم با توجه به مشغله كاري نمي توانست زياد بر روي من نظارت داشته باشد و فقط با تماس و يا مراجعه به دبيرستانم فقط از وضعيت تحصيلم با خبر بود.
از پول جيبي كه مادرم به من مي داد از مغازه لبنياتي عباس آقا كه نزديك دبيرستانم بود گاهي اوقات تنقلات مي خريدم. مدتي مغازه عباس آقا بسته بود و بعد از چند روز كه مغازه باز شد براي خريد تنقلات به آنجا رفتم.
پسر جواني فروشنده بود از آن پسر علت نبودن عباس آقا را سوال كردم آن پسر جوان هم با لبخندي به من جواب داد چند روز پيش عباس آقا با موتورسيكلت تصادف و الان در خانه بستري است، من هم پسر خواهرش هستم و قرار است تا خوب شدن دايي ام به مغازه بيايم، در حين خريد متوجه نگاه هاي شيطنت انگيز آن پسر شدم، ولي توجهي نكردم و به سمت خانه به راه افتادم.
فرداي آن روز بعد از تعطيلي مدرسه به همراه يكي از دوستانم براي خريد باز به مغازه عباس آقا رفتم، اين دفعه اون پسر حسابي تيپ زده بود و به محض ديدنم، شروع كرد به چرب زباني و حال و احوال گرم و انداختن تعارف، بعد از خريد پولم را بر روي ترازويش گذاشتم و منتظر شدم تا بقيه پولم را پس بدهد، ولي اين بار مبلغ خيلي كمتري برايم حساب كرد، علت اين كارش را پرسيدم ، آن پسر هم خودش را محسن معرفي و به من گفت شما مشتري ويژه و هميشگي هستي و قيمت كليه اجناس فقط و فقط براي شما ارزانتر است، از طرز صحبت محسن خنده ام گرفت و به همراه دوستم به طرف خانه به راه افتادم.
فرداي آن روز در سر كلاس از فكر صحبت هاي محسن بيرون نمي رفتم و اصلاً حواسم به درس نبود، لحظه شماري مي كردم مدرسه تعطيل بشه تا بتونم به بهانه خريد باز محسن رو ببينم.
بعد از تعطيلي مدرسه سريع خودم رو به مغازه عباس آقا رسوندم، داخل مغازه محسن تنها بود، به محض ديدنم مثل ديروز شروع كرد به احوال پرسي گرم. بعد از خريد، محسن كارت مغازه رو بهم داد و من هم شماره تلفن همراهم رو پشت كارت نوشتم و به من گفت اگر دوست داشتي بهم زنگ بزن تا كمي با هم صحبت كنيم و بيشتر با هم آشنا بشيم.
سر شب كه مادرم داخل اتاق مشغول خياطي بود با تلفن همراهم به محسن زنگ زدم و دوستي من با محسن از آن شب شروع شد.
هر روز محسن برايم اس ام اس هاي عاشقانه مي فرستاد و به من وعده ازدواج و خوشبختي آينده را مي داد تا اينكه يك روز كه به بهانه خريد پيش محسن رفتم پس از احوال پرسي و حرف هاي عاشقانه، تابلوي مغازه باز است را برگرداند و درب مغازه را بست و دستم را گرفت و از من خواست با او به زيرزمين مغازه بروم، از ترس زبانم بند آمده بود، با گريه از او خواستم دست از سرم بردارد ولي محسن به بهانه اينكه قراره ما با هم عروسي كنيم و هيچ مشكلي پيش نمي ياد از من خواست آرام بشم.
محسن وقتي ديد از پس من برنمياد دستم را محكم كشيد و من را با زور كشان كشان به داخل زير زمين برد، محسن از كاري كه با من انجام داد با موبايلش فيلم گرفت و وقتي خواستم از مغازه بيرون بروم من رو تهديد كرد اگر كسي از اين موضوع مطلع بشه فيلمت رو داخل دبيرستان پخش مي كنم و آبرويت رو مي ريزم.
چشم هايم از گريه ورم كرده بود، وقتي به خانه رسيدم مادرم علت گريه كردنم رو پرسيد، من هم به بهانه كم گرفتن نمره و دعواي معلمم مادرم رو آروم كردم.
فرداي آن روز مادرم اصرار كرد به مدرسه ام بيايد و با معلم صحبت كنه ولي من با هر زحمتي كه بود مادرم را راضي كردم به مدرسه نياد و خودم مشكلم رو حل مي كنم.
از اتفاق آن روز ديگه به مغازه محسن نرفتم و تلفنم رو هم بيشتر اوقات خاموش مي كردم تا اينكه از بچه هاي كلاسمون باخبر شدم عباس آقا حالش خوب شده و به مغازه اش برگشته است.
تصميم گرفتم پيش عباس آقا برم و كاري كه محسن بر سرم آورده بود برايش تعريف كنم و ازش بخوام با محسن صحبت كنه تا هم فيلم رو پاك كنه و هم به خواستگاريم بياد.
به مغازه عباس آقا رفتم و بعد از احوال پرسي، سراغ محسن را از او گرفتم، عباس آقا به من گفت محسن با همسرش به مسافرت رفتند.
دنيا بر روي سرم خراب شد، باورم نمي شد اينگونه محسن به من خيانت و از من سوء استفاده كرده باشه، با صحبت و درخواست كمك از مادرم به كلانتري اومدم تا از محسن شكايت كنم.
تهيه كننده : ستوانيكم محمد مروتي
معاونت اجتماعي فرماندهي انتظامي شهرستان اردكان
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
شنبه 23,نوامبر,2024